قلمرو آتیِ خرده‌بورژواهای پساآخرالزمانی | اسپادانا خبر
 
 
سه شنبه، 29 اسفند 1402 - 14:04

قلمرو آتیِ خرده‌بورژواهای پساآخرالزمانی

شماره: 10137
Aa Aa

مکانی بزرگ. امن. جدا افتاده. خصوصی. قابل‌دفاع. پنهان. در مرکز. اگر مابقی دنیا تلف شود هر مجموعه‌ای از انسان‌های زنده خودش را مرکز دنیا می داند.

امتداد ایدۀ سرمایه‌داری پشت درهای بسته؛
قلمرو آتیِ خرده‌بورژواهای پساآخرالزمانی

مارک اوکانل، گاردین — همین چند وقت پیش بود که به بلک هیلز در ایالت داکوتای جنوبی رفتم تا جایی را ببینم که گویا قرار بود، پس از فروپاشی تمدن‌های جهان، زادگاه دوبارۀ بشریت شود. همه بر طبل «پایان جهان» می‌کوبیدند، پس آن روز هم یکی از روزهای خدا بود تا آن کُنج دنج در بحبوحۀ آخرالزمان را ببینم. چند ماه می‌شد که ذهنم درگیر لحن آخرالزمانی فرهنگمان بود. آن درگیری ذهنی شاید تجلی مقبول اضطراب‌های شخصی خودم بود، اضطراب‌های پدری که یک بچۀ خردسال را در دنیایی بزرگ می‌کند که روزبه‌روز تیره‌تر و متزلزل‌تر می‌شود.

یکی از تباه‌ترین وجوه آن وسواسْ زیاده‌روی چندماهه‌ام در مطالعۀ مطالب آماده‌باش آخرالزمانی بود، همان وبلاگ‌ها و انجمن‌ها و ویدئوهای یوتیوب که در آن‌ها مردان قوی‌هیکل آمریکایی، معمولاً با نام‌هایی از قبیل کایل یا برنت، توضیح می‌دادند چگونه برای یک فاجعۀ عظیم (بیماری عالم‌گیر، فروپاشی نظام اجتماعی و قانون، جنگ‌های تمام‌عیار هسته‌ای، یا هر گزینۀ دلخواه دیگرتان) آماده شویم. می‌پرسید چگونه؟ با تبعیّت از استراتژی‌های مختلف «بقای تاکتیکی». این هم به دشت بی‌کران گستردۀ دیگری از آمادگی آخرالزمانی می‌رسید، و البته به یک بخش باریک و پرسود در بازار املاک و مستغلات در خدمت افراد ثروتمندی که می‌خواستند گوشه‌ای باشد تا وقتی اوضاع واقعاً خراب شد در آن بخزند.

قرار و مدار گذاشتم تا با آقایی به نام رابرت ویچینو ملاقات کنم، مدیر املاک در سن‌دیه‌گو که ملک بزرگی در مراتع داکوتای جنوبی خریده بود. آن ملک سابقاً کارگاه تسلیحات و نگهداری ارتش بود که در زمان جنگ جهانی دوم ساخته شد تا محل نگهداری و آزمایش بمب‌ها باشد. آنجا ۵۷۵ آشیانۀ اسلحۀ ازرده‌خارج‌شده داشت، سازه‌های غول‌آسای بتونی و فولادی که توان مقاومت در برابر انفجارهایی تا نیم مگاتن را داشتند. ویچینو قصد داشت هرکدام از آن آشیانه‌ها را به قیمت ۳۵ هزار دلار به آمریکایی‌هایی بفروشد که مایل بودند از خود و خانواده‌شان در برابر انواع و اقسام رویدادهای آخرالزمانی محافظت کنند.

ویچینو یکی از برجسته‌ترین و موفق‌ترین چهره‌ها در عرصۀ آمادگی برای محشر کُبری بود، یکی از بانفوذهای بازار املاک آخرالزمانی. شرکتش متخصص ساخت پناهگاه‌های عظیم زیرزمینی بود تا افراد ثروتمند بتوانند به همان سبک و سیاقی که خو کرده‌اند، در آنجا طوفان آخرالزمان را از سر بگذرانند. اسم شرکتش ویوُس بود، که به اسپانیایی یعنی زندگی (مثل لُس ویوُس به معنای زندگان، متضاد لُس مورتوس به معنای مُردگان). ویوس مدعی ادارۀ چند مرکز در اقصا نقاط ایالات متحده بود، همگی در نقاط دورافتاده و مخفی، دور از اهداف احتمالی هسته‌ای، گسل‌های زلزله‌خیز و نواحی بزرگ شهری که در دوران همه‌گیرشدن بیماری‌ها فاجعه‌بارتر از هر جای دیگر می‌شود. آن‌ها برای یک «پناهگاه سرآمدان» در آلمان هم تبلیغ می‌کردند، یک انبار اسلحۀ بزرگ دوران شوروی سابق که در بستر صخره‌ای زیر یک کوه در تورینگیا ساخته شده بود.

ویوس اسم محل جدیدش در داکوتای جنوبی را ایکس‌پوینت گذاشته بود. هریک از پناهگاه‌ها، که با فاصلۀ یکسان از هم در ۴۶ کیلومتر مربع از آن چمن‌زار بنا شده بودند، ۲۰۴ متر مربع مساحت داشت، یعنی بسیار بزرگ‌تر از خانۀ خود من (که البته قبول دارم خیلی هم بزرگ نیست). ادعا می‌شد آنجا میزبان رقمی بین ۶ تا ۱۰ هزار نفر و «بزرگ‌ترین اجتماع بقاجویان روی زمین» می‌شود. آنجا را نزد جماعتی تبلیغ می‌کردند که نه مشتریان فوق‌ثروتمند پناهگاه‌های زیرزمینی لوکس ویوُس بودند، نه بقاجویانی که قصد داشتند با تکیه به قوۀ مردانه و دانش یوتیوبی از آخرالزمان جان به در ببرند. به عبارت دیگر، آنجا قلمرو آتیِ خرده‌بورژواهای پساآخرالزمانی بود.

در وب‌سایت شرکت خواندم که آن نقطه «از منظر استراتژیک و محوریّت، در یکی از امن‌ترین نواحی آمریکای شمالی واقع شده است»، در ارتفاع حدود ۱۲۰۰متری از سطح دریا و با فاصلۀ ۱۶۰ کیلومتری از نزدیک‌ترین اهداف هسته‌ای نظامی‌ای که همه از آن اطلاع دارند. «تیم امنیتی ویوس می‌تواند هرکسی را که از فاصلۀ ۵ کیلومتری به این محل نزدیک می‌شود، تشخیص دهد. مکانی بزرگ. امن. ایمن. جداافتاده. خصوصی. قابل‌دفاع. پنهان. در مرکز». برایم روشن نبود که یک مکان چطور می‌تواند هم جداافتاده باشد و هم در مرکز. ولی خُب، بیایید انصاف را رعایت کنیم: اگر مابقی دنیا تلف شود، هر مجموعه‌ای از انسان‌های زنده حق دارد خودش را مرکز دنیا بداند.

ویوُس فقط پناهگاه‌ها و راه‌حل‌های حاضر و آمادۀ آخرالزمانی عرضه نمی‌کرد. این شرکت، رؤیایی از آیندۀ بی‌دولت ارائه می‌داد. اگر با نقشه‌اش هم‌رأی می‌شدید، دست روی کابوسی گذاشته بودید که از اعماق ذهن غریزیِ لیبرتارین برمی‌آید: گروهی از افراد پول‌دار با نگاه‌های ایدئولوژیک مشابه، در یک فضای خودمختار و مستقل، که میانشان مشاع است، فضایی سنگربندی‌شده علیه نفوذ بیرونی‌ها (فقرا و گرسنگان و بیچارگان و ناآمادگان)، چشم‌به‌راه لحظه‌ای که تمدن را از نو بسازند. آنچه بدین منوال عرضه می‌شد، یک نسخه از دولت بود که جز ضروریات راست‌گرایانه‌اش هیچ نداشت: یک تشکیلات امنیتی نظامی، مبتنی بر توافقات قراردادی، جهت حفاظت از ثروت شخصی و خصوصی.

املاک آخرالزمانی سفرۀ پرهیاهویی بود که روزبه‌روز رقابتی‌تر می‌شد. در وب‌سایت ترایدنت لیکز، یکی از تأمین‌کنندگان اصلی راه‌حل‌های لوکس آخرالزمانی، خواندم که در صورت وقوع وضعیت اضطراری هسته‌ای، شیمیایی یا زیست‌شناختی، آن مکان‌ها با درهای هوابند و ضدانفجار خودکار قفل می‌شود، و این مکان‌ها از طریق شبکه‌ای از تونل‌ها به یک مرکز اجتماعی زیرزمینی متصل می‌شوند که ذخیرۀ غذای خشک، نتایج دی‌ان‌ای، اتاق‌های ورزش کاملاً مجهز، و محل‌های ملاقات دارد. آن تبلیغ پرمبالغه همچنین امکانات دیگری هم وعده می‌داد: منطقۀ خرده‌فروشان، مرکز اسب‌سواری و میدان چوگان، زمین گلف هجده‌چاله‌ای و پیست رانندگی.

این ماجرا مدخل جدیدی به رسالۀ سناریوهای آخرالزمانی اضافه می‌کرد: بانکداران و مدیران صندوق‌های پوشش ریسک، با تن‌های برنزه و خاطری آسوده، مشغول گلف‌بازی در فرصتی که فروپاشی تمدن فراهم ساخته، با یک ارتش خصوصیِ تا بُن دندان مسلح، که برای دستگیریِ مزاحمان ناخوانده در آن محدوده پرسه می‌زند. همۀ این‌ها منطقاً در امتداد ایدۀ همان اجتماعی‌اند که پشت دروازه‌های بسته جمع شده است. امتداد اصل ایدۀ سرمایه‌داری.

                                                                                         •••

من که منتظر تماس ویچینو بودم، کاری بهتر از این نداشتم که در هات اسپرینگز وقت تلف کنم. یک‌شنبه بود، شهر تقریباً خالی، جز ردیف موتورسوارهای مو جوگندمیِ لباس‌چرمی‌پوش که با سرعتی باوقار از مین استریت به سمت پیست مسابقۀ نزدیک آنجا می‌رفتند. در کافه‌ای در مین استریت، قهوه‌ام را مزه‌مزه می‌کردم و در دفترچۀ یادداشتم خط‌خطی می‌کردم، تا یک دسته پشۀ رها اما مقاوم سر رسیدند و مثل من که داشتم می‌نوشتم، آن‌ها هم نوبتی می‌خواستند با نیششان چیزی روی بازوهایم بنویسند. در نهایت باعث شدند از آنجا بروم بیرون.

بالأخره تلفنم در جیبم شروع کرد به لرزیدن. ویچینو به محل آمده بود، منتظر که ببیند من کِی آماده‌ام.

دست روی کابوسی گذاشته بودید که از اعماق ذهن غریزیِ لیبرتارین برمی‌آید: گروهی از افراد پول‌دار با نگاه‌های ایدئولوژیک مشابه در یک فضای خودمختار و مستقل که میانشان مشاع است. فضایی سنگربندی‌شده علیه نفوذ بیرونی‌ها (فقرا و گرسنگان و بیچارگان و ناآمادگان) و چشم‌به‌راه لحظه‌ای که تمدن را از نو بسازند
 

حدود ده دقیقه پس از خروج از جادۀ هجدهم به سمت خیابان‌های درب و داغان داخل مرتع، از کنار جایی گذشتم که سابقاً فورت ایگلو بود، محل اسکان صدها کارگری که به آنجا آمدند تا در انبار مهمات بلک هیلز کار کنند. این انبار در سال ۱۹۴۲ ساخته شد تا نیاز بیشتر ارتش در ایام جنگ به ذخیره و آزمایش تسلیحات را برآورده کند. چند مدرسه، یک بیمارستان، چند فروشگاه، خانه‌ها، یک کلیسا، و یک تماشاخانۀ کوچک؛ همگی اکنون متروکه مانده بودند، در اختیار ماده‌گاوهای ازهمه‌جا‌بی‌خبر.

همین‌که نِمای فورت ایگلو داشت از آینۀ عقب ماشین محو می‌شد، تازه عمق رازآلودگی آن منظره به چشمم آمد، چون آن‌هنگام بود که طاق‌های گنبدی را دیدم. ابتدا فقط سه یا چهار تای این‌ها به چشمم خورد: برآمدگی‌های کم‌ارتفاع و پوشیده از سبزه، با فاصلۀ چند صد قدمی از همدیگر، با آن نِمای شش‌ضلعی‌شان که از دل زمین بیرون زده بود. هرچه بیشتر به عمق مرتع رفتم، تعداد بیشتری از آن سازه‌ها به منظره راه یافتند، تا اینکه فهمیدم همه‌جا هستند، صدها عدد، و تا جایی که چشمم کار می‌کرد، در تمام جهات. یک منظرۀ اثیری بود، بیگانه و باستانی، مثل بقایای یک کلونی مذهبی بزرگ، جایی که برای تقدیس خدایانی ساخته شده که اکنون به حال خود رها شده‌اند.

چند کیلومتر دیگر رانندگی کردم تا به یک آغل بزرگ و خالی رسیدم. کنارش یک کانتینر قهوه‌ای پررنگ بود، به‌اندازۀ یک خانۀ کوچک. یک طرف کانتینر، پارچه‌نوشته‌ای نصب کرده بودند: «ایکس‌پوینت: نقطه‌ای در زمان، آن‌وقتی که فقط آمادگان بقا می‌یابند». کنارش همان لکسوس شاسی‌بلند نقره‌ای‌رنگی پارک شده بود که گفته بودند دنبالش بگردم.

از پله‌ها بالا رفتم، وارد کانتینر شدم و به یک آشپزخانۀ کوچک رسیدم. از یک اتاق پشت سرم، سر و کلۀ یک مرد عظیم‌الجثۀ شصت‌وچندساله پیدا شد که با قدم‌های شمرده سمت من آمد، و بیچاره‌ام کرد چون بی‌درنگ چنان محکم با من دست داد که دردم آمد. قامت رابرت ویچینو ابّهت داشت: دو متر و سه سانتی‌متر قد، که خودش محض شفاف‌سازی اشاره کرد.

بینی سرخ حبابی، صورت آبله‌گون، ریش پروفسوری مرتب. پیش از آنکه حتی شروع به حرف زدن کند (که البته بلافاصله مشغول حرف شد و تا آخر هم ول نکرد)، به نظرم چهره‌ای شرور داشت. چیزی نگذشته بود که سوار لکسوس او شدیم که به نزدیک‌ترین شهر برویم تا برای مولد برق گازوئیل بگیریم. ویچینو، از روی صندلی‌اش که با شیب مضحکی به عقب کج شده بود، یک بُرس دسته‌چوبی را از داشبورد کناری درآورد تا به سر و وضعش برسد: با حرکت‌های محکمی که ضرباهنگ دقیقی داشتند، اول ریشش را مرتب کرد و بعد موهای سرش را.

با لحن یک مُجری اخبار گفت: «این ماشین عالی است... شماها هم در انگلستان لکسوس دارید؟».

گفتم: «در ایرلند که داریم». لحنم کمی تندتر از آنی بود که قصد داشتم. «خود من نه، ولی کسانی هستند که داشته باشند».

«بهترین ماشینی است که داشته‌ام. تازه مرسدس هم داشته‌ام. رولز رویس هم داشته‌ام».

در صندلی عقب جین ژنگی نشسته بود، فارغ‌التحصیل ۲۳‌سالۀ مهندسی که ویچینو به عنوان کارآموزش استخدام کرده بود. جین حرف زیادی نزد. تا حدی چون چینی بود و انگلیسی‌اش چندان خوب نبود، ولی به‌گمانم بیشتر چون از آن جنس آدم‌هایی بود که اهل حرف‌زدن نیستند.

ویچینو گفت: «به او می‌گویم که جین، من مثل پدر آمریکایی تو هستم. درست است جین؟ او بچۀ خوبی است. بچۀ خوب».

در مسیر رانندگی، از پنجرۀ ماشین به فورت ایگلو زُل زدم، یا به ویرانه‌ای که از آن مانده بود. این حس سراغم آمد که در آنِ واحد هم از گذشته می‌ترسم و هم از آینده. در مسیر، ویچینو اشاره کرد که آنجا اقامتگاه صدها خانواده بوده است. به گفتۀ او، تام بروکاف که مُجری خبر بود دوران کودکی‌اش را پس از جنگ جهانی دوم در آنجا گذرانده بود. گویا از گفتن این نکته به من برای آنکه حس جست‌وجو و تحقیقم را برانگیزد، لذت ویژه‌ای بُرد. یک راه‌پلۀ بتونی با نرده‌های آهنی در میانۀ زمین بود، یکّه و تنها، بی‌هیچ ردّی از ساختمانی که لابد روزی روزگاری به آن معنا می‌داده است.

به یک شهر کوچک دلگیر و محزون در آن اطراف رسیدیم که روشن بود در سال‌های پس از تعطیل‌شدن کارخانۀ مهمّات بدجور زمین خورده است. خیابان‌هایی طولانی و باریک داشت و گویا کاملاً عاری از حیات انسانی بود. آنجا یک سالن رخت‌شویی دیدم، یک سازۀ آهنی چین‌دار، که اسمش «یک‌عالَم خوشی» بود. بیرون یک پمپ بنزین، دسته‌ای از موتورسواران کنار موتورهای هارلی‌دیویدسون‌شان ایستاده بودند، که هرکدامشان نشانه‌های میهن‌پرستی را یک‌جای لباسش کار گذاشته بود. دیدم که همگی عینک‌های آفتابی بزرگی به چشم داشتند، که البته به طرز فکر و مابقی ظواهرشان می‌خورد.

ویچینو لکسوس را نرم به‌سمت محوطۀ پمپ بنزین چرخاند و گفت: «می‌خواهم با این‌ها حرف بزنم».

برایم توضیح داد که یک شوخی ادامه‌دار با موتورسوارها دارد. او سراغشان می‌رود و کاملاً مؤدبانه می‌پرسد اگر موتورشان را با لگد وسط خیابان بیندازد، چه می‌کنند. آخرین بار، این سؤال را از چند پلیس موتورسوار در کالیفرنیا پرسیده بود. ویچینو گفت که آن‌ها، همه‌شان، خوششان آمده، بی‌آنکه جبهه بگیرند.

«یکی از پلیس‌ها گفت: اتفاقی که می‌افتد این است که پایت آسیب می‌بیند».

یکی از ویژگی‌های ویچینو این بود که می‌دانست چطور بهرۀ تمام و کمال از سفیدپوست‌بودنش ببرد. او می‌خواست با شوخی‌اش، سر صحبت را با موتورسوارها باز کند. بالأخره آن‌ها دقیقاً از قشر هدف او بودند: به گفتۀ او، تیپ این آدم‌ها خوداتکاست که چندان هم دل خوشی از حکومت ندارند. و علی‌رغم ظاهرشان، بسیاری از آن‌ها پزشک و وکیل و شاغل و بازنشسته‌هایی‌اند که پولی برای خرج‌کردن در بساط دارند.

برایم گفت که پارسال در کافه‌ای در سن‌دیه‌گو نشسته بود که ایمیلی از یک گله‌دار در داکوتای جنوبی به او رسید که می‌گفت قطعه زمین بزرگی در مرتع اوست که آشیانه‌های سابق مهمات در آن مانده‌اند، و می‌تواند جای مناسبی باشد که او برای کسب‌وکارش بخرد. به گفتۀ او، طرح قضیه، کل ایدۀ ایکس‌پوینت، فی‌البداهه به ذهنش زد: او می‌خواست مجموعاً یک دلار برای آن ملک به مرتع‌دار بدهد، به‌علاوۀ نیمی از کل سود آتی آن آشیانه‌ها، که قصد داشت با قیمت معقولی به کسانی بفروشد که مایلند طبق مشخصات مد نظرشان تجهیزش کنند، و می‌رفت که بزرگ‌ترین اجتماع بقاجویان روی کرۀ زمین شود. اینجا به‌مراتب بصرفه‌تر از سایر اجتماع‌های بقاجویان از آب درمی‌آمد: یک راه‌حل آخرالزمانی برای مصرف‌کنندگانی که جیبشان آن‌قدرها هم پرپول نیست. او تا همان‌جا حدود ۵۰ آشیانه را فروخته بود.

                                                                                         •••

صدای بسته‌شدن در شبیه هیچ صدایی نبود که تا آن زمان شنیده بودم، مثل یک انفجار، چنان بلند و عمیق که مبهوت می‌شدی، امکان وجود و شنیدن هر صدای دیگری جز خودش را زائل می‌کرد، چنان احاطه‌گر و مطلق بود که انگار از جنس سکوت می‌شد. مدتی که به نظر سه چهار دقیقه طول کشید، آن صدا در محوطۀ خالی آشیانه باقی ماند و زمام کامل تاریکی را به دست گرفت. یک صدای آخرالزمانی بود، مرعوب‌کننده و سرمستی‌آور.

تاریکی‌اش هم مطلق بود، نابودی تمام‌عیار نور. معمولاً گمان می‌کنیم هراس از تاریکی یعنی ترس از اینکه چه چیزی آن بیرون است که به چشم نمی‌آید ولی حرکت می‌کند. اما در میانۀ آن خلأ پرطنین که ایستاده بودم، متوجه شدم این هراس بیشتر یک وحشت کودکانه است، از جنس خودتنهاانگاری فلسفی، ترس اینکه در حقیقت آن بیرون هیچ نیست، اینکه دنیای نادیدنی به‌واقع دیگر اصلاً وجود ندارد.

بانکداران و مدیران صندوق‌های پوشش ریسک با تن‌های برنزه و خاطری آسوده، مشغول گلف‌بازی در فرصتی که فروپاشی تمدن فراهم ساخته با یک ارتش خصوصیِ تا بُن دندان مسلح که برای دستگیریِ مزاحمان ناخوانده در آن محدوده پرسه می‌زند. همۀ این‌ها منطقاً در امتداد ایدۀ همان اجتماعی‌اند که پشت دروازه‌های بسته جمع شده است. امتداد اصل ایدۀ سرمایه‌داری
 

اگر احساس می‌کنید منظورم این است که در آن آشیانۀ تاریک برداشت‌های جالب و انتزاعی از روان‌شناسی انسان داشتم، بگذارید دوباره بگویم که هیجان اصلی‌ام ترس بود. موقتاً قوای عقلانی‌ام مرا وانهادند و رفته‌رفته وحشت کردم که شاید هرگز از این مکان بیرون نروم. تقریباً مطمئن بودم که قفلْ در جانب بیرونی در است. اگر ویچینو یک دیوانۀ آدم‌کش بود که می‌خواست مرا در آنجا حبس کند، مثل یکی از ضدقهرمان‌های داستان‌های وحشت‌آفرین ادگار آلن پو اما با توصیفات نه‌چندان دقیق، چه می‌شد؟ چه می‌شد اگر پیش خودش گفته بود که من دستش را رو می‌کنم، که بعید نیست با احمق یا شارلاتان جلوه‌دادنش در نوشته‌هایم به دورنمای کاسبی‌اش لطمه بزنم، یا او را دیوانه‌ای از جنس همان داستان‌های پو جلوه بدهم که شاید دشمنش را با حبس‌کردن در یک سیلوی ازرده‌خارج‌شدۀ مهمّات می‌کُشد، کسی که تنها چاره‌اش این است که مرا زنده در بلک هیلز خلوت و تنها در داکوتای جنوبی پنهان کند، جایی که حتی اگر آدمی هم تا چند کیلومتری‌اش باشد (که نیست) ضجۀ استمداد مرا نمی‌شنود.

یا چه می‌شد اگر این سناریو پیش می‌آمد، که به نظرم محتمل‌تر هم بود: او آنجا دچار یک ایست شدید قلبی می‌شد، شاید به سبب زحمتی که برای بستن آن در آهنی تقویت‌شده کشیده بود، و الآن همان‌جا زانو می‌زد، با صورتی که در خاک و گِل فرو رفته بود؟ او مرد عظیم‌الجثه‌ای بود، شاید حتی غول‌پیکر، و چنین افرادی مستعد مرگ زودهنگام در اثر حملۀ قلبی‌اند. کسی مثل او وقت زیادی را هم صرف اندیشیدن به پایان جهان می‌کند، دائماً شیوع بیماری‌های درمان‌ناپذیر و برخورد سیارک‌ها و لاپوشانی‌های حکومتی و فروریختن طبقات اقیانوسی و جنگ تمام‌عیار هسته‌ای را تصور می‌کند، که لابد استرس زیادی به او وارد می‌سازد، که از آن می‌گذرم. چقدر طول می‌کشد تا بفهمم چه خبر است؟ این حقیقت که جین کنارم ایستاده بود قدری دلداری‌ام می‌داد که سناریوی اول رُخ نمی‌دهد، ولی از جهت سناریوی دوم اصلاً آرامش‌بخش نبود.

آنگاه آن خلأ پُر از نور خورشید شد، و چشم‌هایم که به روشنایی خو گرفتند، توانستم تصویر ضدنور و بهت‌انگیز ویچینو را در چارچوب در ببینم.

شاد و شنگول گفت: «چطور بود؟ چیز درخوری نیست؟». گفتم که هست، و طنین کلماتم که در آن فضای تُهی پیچید، لرزش خفیف صدایم را پوشاند و پنهان ساخت.

                                               •••

کمی بعد، ویچینو برایم تعریف کرد که چطور در دهۀ ۱۹۸۰ در صنعت تبلیغات ثروتی به هم زد. او اساساً پیشتاز به‌اصطلاح «عروسک‌های بادی عظیم‌الجثه» بود. اوج موفقیتش در سال ۱۹۸۳ رسید که، به یادبود پنجاهمین سالگرد اکران نسخۀ اصلی کینگ کنگ، یک گوریلای بادی غول‌پیکر را به یک طرف ساختمان امپایر استیت وصل کرد. گزارشش روی جلد نیویورک تایمز منتشر شد، که اولین باری بود که آن روزنامه یک تبلیغ را در صفحۀ رویی کار می‌کرد.

«شاید فیلم ’هواپیما‘ را دیده باشی؟ به گمانم به سن تو قد نمی‌دهد، ولی فیلم مشهوری است. همان که لزلی نیلسن در آن بازی کرده. آن صحنه‌ای را یادت هست که خلبان و کمک‌خلبان مسموم می‌شوند، و مهمان‌دار هواپیما را روی حالت پرواز خودکار می‌گذارد؟ آن هواپیما یک عروسک بادی است. آن کار من بود. من آن هواپیمای بادی در حالت پرواز خودکار را درست کردم».

پناهگاه‌های نجات ویوس در داکوتای جنوبی. عکس: شاتراستاک
پناهگاه‌های نجات ویوس در داکوتای جنوبی- عکس: شاتراستاک

به نظرم عجیب می‌آمد که شغلش در عرصۀ تبلیغات او را به آن دو فیلم سرگرم‌کنندۀ کلاسیک وصل کرده که بر مَدار فاجعه می‌چرخند، و بعد او را به وادی دوردست‌تری از فاجعه‌ها کشانده که اکنون تصویرشان بر دنیای واقعی افکنده شده است. ویچینو کاتالوگ پُر و پیمانی از سناریوهای آخرالزمانی داشت، با گزینه‌های مناسب هر سلیقۀ زیبایی‌شناختی و ترجیح ایدئولوژیکی. به مرتع که برگشتیم، وقتی جین و من را از خیابان‌های درب و داغان داخل مرتع به عمق بیشتری از آن انبار مهمات می‌بُرد، طرح کلی تعدادی از این سناریوها را گفت. یکی «مردک دیوانه در کرۀ شمالی» با جنگی هسته‌ای که گویا در آستانۀ آغازش بود. احتمال همیشگی یک بیماری جهان‌گیر، و حتی یک ویروس تسلیحاتی‌شده، که در مقیاسی تصویرناپذیر تلفات بگیرد. دورنمای هکرهایی که با اهداف سیاسی یا صرفاً از سر شرارت شیطانی‌شان، در سیستم‌های کنترل‌کنندۀ شبکۀ برق ملی آشوب به‌پا کنند تا کل زیرساخت فناورانۀ جامعه را از پا بیندازند. یا شعله‌های غول‌آسای خورشیدی که هرازگاه پدیدار می‌شوند و قادرند بدون عاملیّت انسان‌ها، همان نتیجه را رقم بزنند. او علاقه داشت به‌اصطلاح «رویداد کارینگتون» را ذکر کند، یک فوران عظیم در سطح خورشید که در میانۀ قرن پیش رُخ داد و به فروپاشی سیستم‌های الکتریکی سراسر دنیا منجر شد.

او گفت: «و بگذار برایت بگویم، خیلی از موعد وقوع یکی از این‌ها برای ما گذشته. خیلی گذشته».

یک مؤلفۀ مهم در تلاش ویچینو برای اقناع خریداران این بود که می‌گفت حکومت می‌داند یک واقعۀ عظیم در شرف وقوع است اما آن را لاپوشانی می‌کند تا به وحشت عمومی دامن نزند. او با تأکید می‌گفت مطمئن باشید آن‌هایی که دنیا را کنترل می‌کنند، ترتیباتی برای حفاظت از خودشان تدارک دیده‌اند، و هم آن ترتیبات و هم اصل واقعه را از ما پنهان می‌کنند.

ویچینو اعتقادات عجیبی داشت، اعتقاداتی که مکمل اصل دیدگاه آخرالزمانی او بودند. او اعتقاد داشت زمین میل به چرخش ناگهانی حول محور خود دارد که موجب زلزله‌های عظیم و امواج خروشان می‌شود. او به وجود یک سیارۀ سرگردان به اندازۀ مشتری به نام نیبورو اعتقاد داشت که در مدار جاذبۀ هیچ منظومۀ خورشیدی‌ای نیست و سرگردان پرسه می‌زند، و در مسیر تصادم با دنیای ماست، که البته حکومت از این هم خبر دارد و از ما پنهانش می‌کند. او اعتقاد داشت که همۀ رخدادها، از کرۀ شمالی گرفته تا برکسیت، با هدف نزدیک‌ترکردن ما به یک حکومت واحد جهانی صحنه‌چینی شده‌اند.

او البته میلی به جارزدن این باورها نداشت. گویا ویچینو فقط مطرحشان می‌کرد، با علم به اینکه خاطر ناآسودۀ آدمیان در قبال آخرالزمان می‌تواند هزار و یک دلیل داشته باشد. اگر از فلان سناریوهای هولناک ویران‌شهری خوشتان نمی‌آمد، او سناریوی دیگری در چنته داشت که شاید به دردتان می‌خورد. ولی توطئه‌ها (اطلاعات محرمانه، کشفیات پنهانی) یک عنصر کلیدی در الگوی کسب‌وکار او بود.

او به‌تفصیل دربارۀ این نظریه‌اش حرف زد که حزب دموکرات در سنت تاریخی خود، با وعدۀ اعانه‌دادن به اقلیت‌ها توانسته است پایۀ هوادارانش را بیافریند. «کار دموکرات‌ها این بود که می‌گفتند: باید سیاه‌ها را گیر بیاوریم، مکزیکی‌ها را گیر بیاوریم، تک‌تک اقلیت‌ها را گیر بیاوریم و به آن‌ها بقبولانیم که بهتر از ما پیدا نمی‌کنند، که قرار است این‌همه اعانه به آن‌ها بدهیم. اما حتی پس از هشت سال ریاست‌جمهوری اوباما هیچ‌چیزی بهتر نشد. اعانه‌های بیشتر. وعده‌های بیشتر. هیچِ بیشتر».

دست گندۀ گوشتالویش را سمت ریش پروفسوری جوگندمی‌اش بُرد و با ژست خطابه‌گونه‌ای به ریش‌هایش کشید. یک آن به خودم فرصت دادم که ظاهر آن مرد را هضم و جذب کنم. آن حلقۀ طلا با نگین سکّۀ پادشاهی. آن شلوارک جیب‌دار نخودی‌رنگ. کفش‌های بی‌بند چرمی قهوه‌ای. مُچ پاهای رنگ‌پریده با خطوط غریبش. همۀ این‌ها روی‌هم‌رفته گیرایی پرابهتی به او می‌داد. و اگر احساس می‌کنید تصویری که از او ترسیم کرده‌ام یک کاریکاتور یا حتی مضحکۀ آشکار است، علتش آن است که او در واقعیت این‌گونه خودش را به من نشان داد.

                                                                                         •••

پس از حدود نیم‌ساعت رانندگی بی‌مقصد دیگر، که هدفش به گمانم آن بود که وُسعت عظیم آن ملک را نشان دهد، ویچینو لکسوس را کنار یکی دیگر از آشیانه‌ها متوقف کرد. می‌شد ببینی که بادهای چمن‌زار قدری از خاک و سبزۀ بالای سازه را از بین بُرده‌اند تا قوس قیری زیرش نمایان شود.

ویچینو گفت سؤالی که من باید از خودم بپرسم این است که وقتی اوضاع قمر در عقرب شد، وقتی که آن اتفاقی که باید بیفتد افتاد، می‌خواهم جزو کدام دسته باشم. وقتی که سیارک به زمین خورد. وقتی که برق‌ها رفت. وقتی که کل اقتصاد فرو پاشید. وقتی که نظم و نظام فعلی، به هر دلیلی و به هر صورتی، چنان از کار افتاد که دیگر بازگشت‌پذیر نبود، یعنی همان واقعه‌ای که بی‌تردید بالأخره رُخ می‌دهد. آن دسته‌ای که بیرون مانده و به در و دیوار می‌زند تا وارد اینجا شود؟

چون اگر خیال می‌کنم می‌توانم از سدّ نگهبان‌های مسلحی بگذرم که ویوُس تا آن‌هنگام آنجا مستقر می‌کند، به همین خیال خوش باشم. من باید بیرون بمانم، و می‌دانید چه کسی با من آن بیرون می‌ماند؟ یک عالَم آدم دیگر، و اندکی غذا. و این یک حقیقت مشهور است که در طول تاریخ، پس از سپری کردن ۲۱ روز بدون غذا، مردم به آدم‌خواری متوسل می‌شوند.

او گفت: «آن‌هنگام، دسته‌های اوباش پرسه می‌زنند. تعداد زیادی از آدم‌خوارها. تجاوز می‌کنند. غارت می‌کنند. آدم‌های ندار دنبال شکار آدم‌های دارا می‌روند تا همه‌چیزشان را بگیرند. و سؤالم از تو این است: می‌خواهی دخترانت چنین وضعی را از سر بگذرانند؟».

آن زمان دختری نداشتم، ولی احساس کردم گفتنش گیردادن بی‌خودی است، چون به یک معنا مخاطبش اصلاً من نبودم. گویی او شبحی خیالی از مردانگی آرمانی را احضار کرده بود تا مخاطبش، و سوژۀ حرفش، باشد: مردی که تأمینگر است، مردی که محافظ است، و مردی که با انحلال دولت و فروپاشی کامل تمدن به اوج حقیقی‌اش می‌رسد. او از مردی حرف می‌زد که کل جامعه را به‌نوعی یک دسته آدم‌خوار یغماگر می‌داند که دنبال گوشت تن دخترانش‌اند. پس آخرالزمان بدین معنا یعنی پرده‌برداشتن از وضع واقعی امور در این زندگی: مردم کیستند، جامعه چیست، و نسبت مرد با همۀ این‌ها کدام است. بالأخره معنای تحت‌اللفظی لغت قیامت (apocalypse) همین است: الهام، پرده‌برداشتن از حقیقت.

به نظرم آمد سناریویی که ویچینو طرح کلی‌اش را گفت، یعنی سنگرسازی جماعت دارا برای مقابله با جماعت ندار، از اساس همان وضع ذاتی دنیاست، البته قدری شدیدتر. آن زمان اگر از یک چیز مطمئن بودم این بود که، در دنیایی از آن جنس، نمی‌خواستم جزو جماعت دارا باشم.

می‌دانم که حرفم واقعاً قدری دورویی داشت: بالأخره اگر دنیا بر آن مَدار می‌چرخید، من اگر دارا نبودم به‌واقع هیچ نبودم. از کجا یقین داشتم که، پس از یک واقعۀ خانمان‌برانداز، بیش از پیش به رنج دیگران بی‌توجه نمی‌شدم (یا درحقیقت مجبور به این کار نمی‌شدم)؟ در شهر خودم دوبلین، هر روز عملاً از روی تن فقرا و معتادان و بینوایان رد می‌شدم. از دست حکومتی شاکی بودم که هیچ کاری برای آن آدم‌ها نمی‌کرد، و اصلاً قصد حل و فصل آن بی‌عدالتی‌های نظام‌مندی را نداشت که این رنج را بر آن‌ها تحمیل کرده بود، ولی خودم اساساً کمکی به آن‌ها نمی‌کردم، جز آنکه هرازگاه سکه‌ای در کاسه‌شان می‌انداختم که بیشتر برای کاستن از عذاب وجدانم بود تا کاستن از رنج آن‌ها.

بااین‌حال، یک نکته قطعاً درست بود: محصولی که ویچینو می‌خواست به من، یا از طریق من به دیگران، بفروشد جز وحشت چیزی برایم نداشت. تمدنی هم که جای کسب‌وکاری از قبیل ویوُس باشد تمدنی است که فی‌المجلس فرو پاشیده است.

من با آن‌ها که پناهگاه می‌سازند، آن‌ها که مواد خوراکی یخ‌زده و خشک جمع می‌کنند، قدری همدلی دارم. من هم ترسشان را می‌فهمم، و هم میلشان را به تسکین آن ترس. ولی من بیش از آنکه بخواهم ترسم تسکین یابد، مایلم در برابر یک میل و انگیزۀ درونی‌ام مقاومت کنم: میل به پریدن در چاه، به کناره‌گرفتن از دنیای بیمار، به قفل‌کردن در پشت سر خودم و خانواده‌ام. به پروژه و محصول ویچینو که فکر می‌کنم، یاد مارگارت میدِ انسان‌شناس می‌افتم که گفته بود سنگرگرفتن در جان‌پناه چه معنایی دارد: دوری گزیدن از تصور اینکه شاید سرنوشت ما به همدیگر گره خورده باشد، شاید بتوانیم کنار هم زندگی کنیم به‌جای آنکه تک‌تک جان به در ببریم.

آن پناهگاهی که یک مشتری می‌خرد و تجهیز می‌کند، نسخۀ کابوس‌واری از «رؤیای آمریکایی» است. یک سفرۀ پرنعمت زیرزمینی از هرچه لوکس است و مایۀ آسایش، یک قلمرو شاهانۀ کوچک از جنس فولاد و بتن، که بقای آن شخص و خانواده‌اش را در بحبوحۀ متلاشی‌شدن دنیا تضمین می‌کند.

ویچینو به من گفت: «می‌شود سرت را زیر ماسه بکنی، ولی یک‌جای دیگرت بی‌دفاع بیرون می‌ماند». گفت حرفش تعبیری از همان گفتۀ آین رند است. منظورش، به گمانم، این بود که نخریدن یکی از پناهگاه‌های او یعنی بی‌میلی به مواجهه با واقعیت دنیا. ولی عطف به اعتقاد و آرمانش چه تصویر عجیبی ساخت، و چه قیاس عجیبی کرد. چون اگر نظام ذهنی‌اش را درست فهمیده باشم، حرفش این بود: اینکه سرت را زیر ماسه بکنی، به هیچ دردی نمی‌خورد مگر اینکه آن جای دیگرت را هم زیر ماسه بکنی.

                                                                                         •••

فردای آن روز، من به ایکس‌پوینت برگشتم. بیرون آن کانتینر آهنی چین‌دار، یک جیپ قرمز بی‌سرنشین بود که برچسب‌های روی درهایش یک ایستگاه محلی فاکس‌نیوز را تبلیغ می‌کرد. نتیجه گرفتم که ویچینو با یک گزارشگر تلویزیونی مشغول گشت‌وگذار در آن مرتع است، و شاید این‌بار محصولش را متناسب با اضطراب‌های جماعت محافظه‌کار تلویزیون‌بین ساکن داکوتای جنوبی تبلیغ می‌کند. ماشینم را کنار آن جیپ پارک کردم و مشغول پرسه‌زدن در آن نواحی شدم، ولی فوراً متوجه شدم آنجا بسیار عریض و طویل‌تر از آن است که بتوان با پای پیاده در آن چرخید. پس به ماشینم برگشتم.

حدود چهل دقیقه رانندگی کردم. هرازگاه توقف کردم تا در یک آغل را باز کنم که ببینم داخلش چه خبر است، و یکی دو بار هم از ماشین پیاده شدم تا منظرۀ وهم‌انگیز آن آشیانه‌های بی‌انتهای پوشیده از سبزه را تماشا کنم، همان نِماهای شش‌ضلعی را که بیشتر متناظر با ابعاد روانی انسان‌اند تا ابعاد جسمانی‌اش. با هر زحمتی بود بالای یکی از این سازه‌ها رفتم تا وسعت شگرف آن منطقه را از زاویه‌دید مرتفع‌تری رصد کنم. روز قبل، جین و من بالای یکی دیگر از این سازه‌ها ایستاده بودیم. ابّهت این عظمت نظامی‌صنعتی مرا لحظه‌به‌لحظه بیشتر درگیر خود می‌کرد، که جین در کمال خونسردی چیزی گفت که تیشه به ریشۀ بُهت من زد: او به من اطلاع داد که اخیراً روی سقف یکی از این آشیانه‌ها اجابت مزاج کرده گرچه «احتمالاً روی این یکی» که ما ایستاده‌ایم نبوده.

دیگر روی سبزۀ تُنُک سقف نشسته بودم و به آن سبزی بی‌کرانه‌ای می‌نگریستم که، در یک تصویر سوررئال، آشیانه‌های سربرآورده از زمین منقعطش کرده بودند. به ذهنم خطور کرد که لورا اینگلز وایلدر در همین‌جا، که سابقاً نواحی جنوبی قلمرو داکوتا بوده، کودکی‌اش را گذرانده و ماجرای چندتا از داستان‌های خانۀ کوچک1 او همین‌جا می‌گذرد. پس آنچه نظاره می‌کردم یک مرتع نوعی نبود، بلکه اصل جنس مرتع بود: خاستگاه حاصل‌خیز رؤیایی که آمریکا از خودش دارد، رؤیای ملتی که همگی پیشتازان کارآفرینی‌اند، مقیمان یک سرزمین وحشی. من نظاره‌گر کشوری بودم که از دل وحشی‌گیری و کشتار به دنیا آمد، روی ویرانه‌های یک تمدن بومی مغلوب ساخته شد، و آشیانه‌ها به نظرم بازگشت آخرالزمان بودند، آخرالزمانی که به زحمت عقب رانده شده بود. گویی که خود زمین این آشیانه‌ها را از دل خودش برآورده بود، انگار که واکنش سیستم ایمنی‌اش به یک عامل بیماری‌زای باستانی باشند.

فضا چنان آرام و بی‌صدا بود که می‌شد وزوز آرام برق در خطوط انتقال بالای سرم را بشنوم، آن همهمۀ زمخت و شکنندۀ یک تمدن فناوری‌‌مَدار را. به وسواس‌های ذهنی دوقلوی آمریکاییان فکر می‌کردم، یکی سرحدّات کشف‌نشدۀ گذشته و دیگری آیندۀ آخرالزمانی. گذشته از بازگشت به زندگی در سرحدّات قدیمی، یک آغاز دوباره پس از خاتمۀ همه‌چیز، آغازی که تا حد امکان سرشار از اقلام لوکس مصرفی باشد، ویچینو در این مکان چه چیزی عرضه می‌کرد؟

از دل مرتع که به سمت شرق رانندگی می‌کردم، یک سؤال دست از سرم برنمی‌داشت: حتی اگر ویچینو را منجی حساب نکنیم، نمی‌شود او را آدمی بدانیم که از قضای روزگار، کلید رستگاری را برای ما می‌آورد؟ تصور سابق این بود که در هنگامه‌ای که جماعت بی‌خدا تلف می‌شوند، خداست که پرهیزکاران را نجات می‌دهد. زمام این‌گونه امور اکنون در دست بازار است. اگر از پس این هزینه‌ها بر بیایید، و اگر دوراندیشی کافی داشته باشید که زود به قافله بپیوندید، شانس آن را دارید که در زمرۀ نجات‌یافتگان باشید. این یعنی کاسبی: اول و آخر آن، الف و یای آن.

 

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را مارک اوکانل نوشته است و در تاریخ ۱۷ مارس ۲۰۲۰ با عنوان «Real estate for the apocalypse: my journey into a survival bunker» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است.
•• مارک اوکانل (Mark O’Connell) نویسنده‌ای تحسین‌شده اهل دوبلین است. اوکانل، علاوه‌بر کتاب یادداشت‌هایی از یک آخرالزمان (Notes from an Apocalypse)، نویسندۀ کتاب ماشین‌بودن (To Be a Machine) است که سال ۲۰۱۸ برندۀ جایزۀ کتاب ولکام و سال ۲۰۱۹ برندۀ جایزۀ کتاب رونی شد.
••• این مطلب برشی است ویرایش‌شده از کتاب مارک اوکانل به نام یادداشت‌هایی از یک آخرالزمان.

1- Little House

 

منبع| ترجمان

ترجمه ی محمد معماریان

برچسب ها: 
نسخه PDF نسخه چاپی ارسال به دوستان